هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

هوراد جوانمرد نیک

نامه پنجاه و ششم

سلام به قند عسل ماماش و پاپاش الان که دارم اینو می نویسم تو و بابایی در خواب ناز هستین و مثل دو تا جوجه خوشگل خوابیدین مامانی صبح زود بیدار شده و برای شما دو تا پسر خوشگل حلیم درست کرده که شکم و گلوتونو صفایی بدین آخه هر 3 تاییمون بدجوری سرما خوردیم . راستش مادر نمیدونم از کجا برات تعریف کنم که چی شدکه سر مامانی اینقدر شلوغ شد که وقت نکرده برای دردونه چیزی بنویسه خیلی دوست دارم وبلاگت پر بشه از خاطراتت که وقتی بزرگ شدی بخونی و بدونی که چی شده و چی گذشته اما خب حیف که تا الان نشد ایشالله که از این به بعد بهتر بشه(مسلمانان ز سر صدق آمین بگویند که آمین تقویت باشد دعا را!!!) گفته بودم یه خبر خوبی در راهه اونم اینه که مامانی ارشد قبول شد...
31 شهريور 1391

تسليت

هموطن عزيزم تسليت و البته معذرت كه اونطور كه بايد همدردي نكرديم من ايراني شرمنده از اين بي تفاوتي از طرف همه اونايي كه بايد كاري ميكردن و نكردن عذر خواهي ميكنم اخه كاره اي بودن اصلا كارشون همين بوده اما خب شايدم نه شايد آذربايجان خارج از محدوده كاريه ولي چقدر خوشحالم كه هموطنايي دارم كه دلشون تند تند زد و قلبشون به درد اومد و هر چي در توانشون بود پيشكش كردن اصلا هم براشون مهم نبود كه توي بوق رسانه اي فرياد بشه يا نشه‘ جناب مجري اشك همدردي بريزه يا خنده بازارشو ادامه بده و من تي وي نگاه كن بعد از يك روز تازه بفهمم اي واي كه توي ايران همين جا همين كنارخودمون نه اون ور مرز همينجا همين طرف خط مرز زمين شكاف خرد...
11 شهريور 1391

پندانه مادري

پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستا...ن شد ,,, او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد ,,, او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟ پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم ,,, و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,, پدر با عصبانيت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی ...
6 شهريور 1391

مادرانه(خشونت هرگز!!!)

سخت آشفته و   غمگین بودم …  به خودم می گفتم : بچه ها تنبل   و بد اخلاقند دست کم میگیرند درس ومشق خود   را … باید   امروز   یکی را   بزنم، اخم کنم  و نخندم   اصلا تا   بترسند   از   من و   حسابی   ببرند … خط کشی آوردم، درهوا چرخاندم...   چشم ها در پی   چوب، هرطرف می غلطید مشق   ها   را   بگذارید جلو، زود، معطل   نکنید  ! اولی کامل   بود، دومی بدخط بود بر سرش داد   زدم... سومی می   لرزید... ...
1 شهريور 1391
1